شروع کردیم خوردن وسط خوردن چشمم به اترین و یاسین افتاد که بالا سکو واستاده بود حدودا 20 متر اونطرف تر بعد که کامل خوردیم ابتین جلوی پام زانو زد دستشو کرد تو جیبش حلقه ای رو گرفت سمتم
-با من ازدواج می کنی
نگامو از حلقه به چشماش دوختم همون موقه صدای پر التماسی
بزار برم -
به اون سمت نگاه کردم یاسین بود می خواست بیاد سمت ما که اترین ضربه محکمی به قفسه ی سینش زد جوری که یاسین رو زمین افتاد و مغلوب به من نگاه کرد برگشتم سمت ابتین
رو پیشنهادت فکر می کنم-
از جاش پاشد امد یکم سرشو اورد جلو
مال منی کوچولو-
بی توجه بهش از الاچیق بیرون دویدم به پسرا رسیدم یاسین جلو امد
سایه؟-
-هان؟
چی جواب دادی؟-
-گفتم فکر می کنم
اخم کرد بگو لعنتی اگه چیزی تو اون دلته بگو
یاسین برو ماشینو بیار-ابتین
پرو انگار نوکرش نه از این یاسین چیزی به ما نمی ماسه سوار شدیم رفتیم خونه به محظ اینکه وارد شدیم بابا با خنده گفت
سلام عروس خانم-
اخم کردم
-عروس خانم؟
اره دیگه مجلس عقد و برای اخر همین ماه گذاشتیم-
صدای ناله مانند یاسینو شنیدم
نههههه؟؟؟؟-
با داد گفتم
بله بله بله من کی موافقت کردم من گفتم فکر می کنم رو این مثله نگفتم که قبول-
ایندفعه اونا اخم کردن عمو گفت
یعنی چی سایه جان تو و ابتین از بچگی...–
-عمو من یادم نمیاد قولی در این باره داده باشم
-یعنی چی؟
خیلی سادس من جواب قطعی ندادم-
ولی من و بابات تو وابتین...-
--جایی سبت شده؟
یعنی چی؟-
شونه ای بالا انداختم
-یعنی همین
-یعنی نمی خوای با ابتین ازدواج کنی؟
امدم بگم نه که یک نقشه ی شیطانی به ذهنم امد کمکم لبخند رو لبم نقش بست به اونا که با کنجکاوی نگام می کردن نگاه کردم
شاید یک راه داشته باشه؟-
بابا و عمو همزمان گفتن
چی؟-
خندم گرفت ولی سریع خوردمش
اممم بابا اجازه بده من برم پیش مامان و همونجا ادامه تحصیل بدم-
یک لحظه همشون هنگ کردن
– امکان نداره
شونه ای بالا انداختم
هرطوری میلتونه-
به سمت پله ها حرکت کردم که ابتین با التماس به بابا گفت
خب عمو فقط برای تحصیل-
عمو ادامه داد
اره بهروز جان تازه یاسینم می تونه بره باش چون اونم مثل اینکه با یکی از دوستاش حرفشو زده بود-
زیر چشمی نگاش کردم تو فکر بود باباهم همینطور با بالا رفتم یاسینم دنبالم امد
سایه؟-
برگشتم سمت صدا یاسین بود
-جانم؟
امد جلوتر منم بلند شدم
-واقعا ابتینو دوست داری؟
خودمو بهش نزدیکتر کردم اروم گفتم
نه دیونه می خواستم با استفاده از اون برم خارج-
نفس عمیقی کشید انگارخیالش راحت شده باشه با تردید و خجالت دستشو دور کمر انداخت لبخندم رفت و چشمامو بستم احساس خوبی داشتم منو کشید طرف خودش چشمامو باز کردم با ترس نگام می کرد فکر کرد ناراحت شدم اروم یقه ی لباسشو گرفتم لبخند زدم
داری چه غلطی می کنی؟؟؟-
ابتین بود دستای یاسین از دور کمر انداخته شد اونم با سرعت به سمتش امد سیلی محکمی به صورتش زد
کاریش نداشته باش-
تو خفه شو-
بعد مشتی به شکم یاسین زد اونم شکمشو گرفت و روی زمین نشست لگدی تو شونش فرود امد ایندفعه جلو رفتم سفت ابتین رو گرفتم
ولش کن عوضی-
برگشت سمتم
تو دختر //// چطوره جرات می کنی
//// خودتی
یاسین داد زد
نههههههههه-
تا امدم بفهمم چرا داد زد نصف صورتم سوخت پشت بندش نعره ی ابتین بلند شد
تو زن منی اینو تو گوشت فرو کن اگه یکباردیگه فقط یک بار دیگه ...گی-
با پشت دست خوابوندم تو دهنش لبش خونی شد مثل لب خودم
احمق تو..-
اینجا چه خبر؟-
اترین بود ابتین برگشت سمتش و به یاسین اشاره کرد
این اشغالو ببر اتاق سها تا من بیام-
امدم برم پیش یاسین که با دستش جلومو گرفت سری از پله ها دویدم پایین بی توجه به نگاهای کنجکاو دیگران دسته زن عمو گرفتم و کشیدم
بیا زن عمو بیا-
کجا دختر؟-
بیا-
بردمش بالا سمت اتاق سها با دیدن صحنه ی مقابل هردو چند لحظه خشک شدیم پیراهن یاسینو در اوردن بودن و ابتین با لقد به شکمش می زد اترین هم با دست دهنشو گرفته بود که صدای نالش بلند نشه سها با خونسردی روی تخت نشسته بود پوزخند می زد حق داره اخه مردم انقدر ببو؟ زن عمو داد زد
ولش کنید-
با این حرف هرسه با بهت اول به زن عمو بعد با خشم به من نگاه کردن که منم نگاه بدتری تحویلشون دادم ولش کردن رفتن بیرون ماهم رفتیم سمت یاسین یاسین اروم از جاش پاشد پیراهنو دادم بهش پوشید صورتش سرخ شده بود و بدنش کبود زن عمو دستی به صورت پسرش کشید
-بمیرم برات که انقدر معصومی
بعد پیشونیشو بوسید
نمی دونم چرا داشتن اینکارو می کردن ولی بهتر امشب اینجا بمونی-
می تونی تو اتاق من بمونی-
خانواده ی ما زیاد مغید نبودن وقت رفتن مهمونا رفتم پایین ابتین اروم گفت
خدافظ عروس کوچولوم
یک سوال بپرسم
ابرویی بالا انداخت
واقعا منو دوست داری
پوزخندی زد
-انقدر بد سلیقه بنظر میام
بعد قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم رفت بیرون واه خوب اگه دوستم نداره پس براچی ازم خاستگاری کرد بعد از رفتن مهمونا بدون اینکه صبحتی درباره ی ازدواج یا امریکا بشه داشتم می رفتم اتاقم که سها صدام کرد روی کاناپه ی نشسته بود رفتم رو به روش نشستم
چته؟-
با ملامت نگام کرد
بخاطر یاسین اینجوری با من صبحت می کنی؟-
چرا سها؟ چرا گذاشتی بزننش؟-
سایه اون کسی نیست که بتونی دوستش داشته باشی-
-من دوسش ندارم
-دروغ می گی
فقط نگاش کردم
اون بی عرضه و تو سری خوره-
چندسال دور از خانوادش باشه خوب می شه-
-خوب بیا یک شرطی بزاریم
-چی؟
اگه تا پایان تحصلتون تو امریکا خوب شد خودم دستتون می گذارم تو دست هم ولی اگه نشد باید طبق قولت با ابتین ازدواج کنی اکی؟-
حالا بزار ببینم می ذارن بریم امریکا-
-اره قرار بود من بهت بگم
با ذوق از جام پریدم
راستی راستی گذاشتن؟؟؟-
لبخند زد گونشو بوسیدم و ورجه وورجه کنان به سمت پله ها رفتم
صبر کن پس قولمون؟-
باشه باشه -
دم سالن بابا جلوی روم سبز شد گونشو بوسیدم لبخند زد
-حالا خوشحالی؟
اره خیلی-
قول می دی که برگردی؟-
قول قول قول-
لبخند زد دستی به نشون شب بخیر تکون دادم و پریدم تو اتاقم یاسین رو کاناپه ی سه نفره سپید که مقابل پنجره قرار داشت دراز کشیده بود و یکی از کوسن های یاسی مبلو زیر سرش گذاشته بود و یک پتو رو خودش کشیده بود به دور و بر نگاه کردم تخت دونفره کالباسی با روتختی بنفش وسط اتاق بود کاغذ دیواری ها سپید با خطوط نیلوفری بودن رو کفپوش شکلاتی اتاق قالی فانتزی سپید و کالباسی پهن بود کمد لباس اینه دار و میز ارایش و دوتا پاتختی سپید و کالباسی میز کامپوتر کالباسی سمت چپ میز رو دیوار عکس من و یاسین که رو مبل نشسته بودیم و گوشه چپ عکس بابا و سها بود کنار در عکس زن عمو و شیما بود و اونطرف عکس یک باغ پر از گل
-به چی نگاه می کنی؟خل شدی؟
نخیر بی مزه دارم قبل از رفتن خوب اتاقمو انالیز می کنم-
حالا از کجا می دونی می زارند بریم؟-
ااا الان امدم هینو بگم که یادم شد با رفتمون موافقت شده-
از جا پرید
جدییییییییی؟؟-
جدیییییییییی-
به سمتم امد محکم بغلم کرد
عالیه-
خندیدم خودمو کمی ازش فاصله دادم
منو فشار نده به خودت بدنت زخمی-
با لبخند نگام کرد هلش دادم عقب خودم رو تخت دراز کشیدم اونم رفت رو کاناپه دراز کشید
چراغو خاموش کردم با خیال راحت خوابیدم به یاسین اعتماد داشتم
فصل دوم یاسین
با خبر اینکه می تونیم بریم امریکا انقدر سرحال شدم که درد کتکای ابتینو احساس نمی کرد صبح پاشدم و قبل از بیدار شدن بقیه زدم بیرون خوب که خیابونایو وجب کردم تصمیم گرفتم رسیدم در خونه رفتم تو حیاط که باغی بود برای خودش رفتم تو خونه کسی تو هال نبود می خواستم وارد اتاقم بشم که متوجه شدم از اتاق ابتین صدای پچ پچ میاد گوشمو چسبوندم به در
بابا تو که دیشب ندیدی چطور به کمر این دختره چسبیده بود-
صدای خنده ی بابا امد
اولالا نه بابا پس انقدرام بی بخار نیست-
-بابا؟
خوب چیه؟ نترس پسر هیچ غلطی نمی تونه بکنه-
وقتی پدرم اینجوری دربارم حرف بزنه چه توقه ای از بقیه از همون بچگی همیشه تو سرم می زد و می گذاشت ابتین و اترین اذیتم کنند
ولی نگران رفتنش با سایه م-
نترس بابا بی عرضه تر از اینکه که بتونه گهی بخوره-
ولی این دوری ممکن روش وا بشه-
چند وقت دیگه توهم می فرستم اونجا الان اگه بگم سایه با تو بره قبول نمی کنه-
نچ نچ گوش واستادن کار خیلی بدی-
برگشتم سمت صدا
-ات.اتری..
در کامل باز شد ابتین و بابا پدیدار شدن ابتین پوزخند زد مشتشو با کف دستش زد
به به یاسین خان گل خیلی وقته منتظرت بودم داداش کوچولو-
یک قدم جلو امد عقب رفتم خوردم به اترین با عجر گفتم
-ابتین چیکار با من داری؟ من که کاریت ندارم ولم کن دیگه
-کاریم نداری؟ فکر کردم ندیدی چطور تو خاستگاری زل زده بودی به پرستو حتما دیشبم تا صبح رو سرش راه رفتی تا رایشو بزنی
به بابا نگاه کردم با خنده گفت
ها چیه من تو دعوای بچه ها دخالت نمی کنم-
ناامید نگامو به ابتین دوختم شاید اگه بابای واقعیم الان بود اینطور نمی شد به اترین اشاره کرد اونم دستمو از پشت پیچوند و هلم داد سمت اتاقم خودم بی حرف همینطور که دستمو می مالوندم رفتم داخل تیشرتمو در اوردم اون دوتا هم امدن تو مشت ابتین تو سینم فرود امد
-اخخخ
چند قدم عقب رفتم اترین دوباره دستمو پیچوند
-ااییی
با یک زیر پایی انداختم رو زمین ابتین لقدی به پهلوم زد که تو خودم جمع شدم دست انداخت موهامو گرفت سرمو از رو زمین بلند کرد بعد پرتم کرد سمت اترین اونم پشت گردنمو گرفتو فشار داد دست انداختم مچ دستشو گرفتم با دست دیگش بازومو گرفت صافم کرد دستی که پشت گردنم بود موهام گرفت از پشت خمم کرد با سر زد تو صورتم دو دستی دماغمو که خون میومد چسبیدم هلم داد سمت دیوار نای واستادن نداشتم بخش زمین شدم اترین رو پهلو برگردوندم ابتین لگد محکی به شکمم زد اخخخ بی شرف درست رو زخم قبلی رفتن بیرون خودمو به زور کشیدنم رو تخت چرا من کتک خورشون بودم؟ چرا نمی تونستم از خودم دفاع کنم؟ به شکم دراز کشیدم و سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم تنها چیزی که به فکرم امد
سایه
 سایه
اقا این عروس هندی ها چندن
450 تومون خانم
اووو چرا انقدر گرون
ارزشو دارن خانم
چرا مگه جاهازم دارند
دستاش از حرکت واستاد قبل از هر حرکتی در رفتم دم خونه اوا واستادم قرار بود با اوا و داروین که چند وقتی بود که از امریکا برگشته بود ایران و قرار بود دوباره بره همون انقدر تو ذهنمون خوند که بریم امریکا البته منم بدم نمی امد با حرص شماره ی اوا رو گرفتم
الو
کجایی تو
ببین اوا ما میام خونتون امیرمحمد پسر فاطمه رو اوردن اینجا باید یکی مراقبش باشه
اهههه قرار بود باهم بریم خرید
ببخشید دیگه
داروین چی نمیاد
اون که معلوم نیست کدوم گوریه من چندبار بهش زنگ زدم بر نداشت یاسین هست دیگه بات
دوست داشتم هر چهارتامون باشیم حیف که نشد کاری نداری
نه مراقب خودت باش
باشه بای
خدافظ
سانتافه سپید بابا رو به حرکت در اوردم هنوز زیاد راه نرفته بودم که یک ماشین دنبالم افتاد
-حالا یک نگاه کن شاید پسندیدی
برگشتم سمت طرف
-بابا من دوست دوست دخترم همون اول شناختمت حالام برو بهش نمی گم
جا خورد
-واقعا دوستشی
-اا پس دیدی دوست دختر داری بچه پرو ایششش
بعد گاز دادمو ازش فاصله گرفتم تو راه بودیم که ماشین یک پسر کنار ماشینم رسید و سرعتشو کم کرد نگاهی بهش کردم یک کمری مشکی که پسری جلف پشتش نشسته بود داشت می رقصید صدای اهنگو زیاد کردم سرعت رقصشو بیشتر کرد یک لحظه یک قری امد که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زدم زیر خنده
قربون خندهات-
لبخند زدم
خانم کوچولو افتخارمی دن عشخ ما شن؟-
نه افتخار می دن دوست دختر شوما شن-
وای جووون میسی عزیزم-
خندیدم
ارمینا هستم-
همیشه به پسرا اسم دیگه ای می گفتم
مارتین هستم-
-خوشبختم
همچین خانمی-
9-می یای بریم خرید؟
وای مامان اره چرا که نه؟-
پوزخند زدم
پس دنبالم بیا-
ااااانامرد پس یاسین چی؟> تو کیی؟ <چاکر شماوجدانم> من نمی خوام وجدان< متاسفم ولی باید تحملم کنی به هر حال من وجدان شما هستم> ای بابا پس بریم عشق حال< من وج..> کوفت
برگشتم سمت پسره
-راستی یک پسره دیگم هست تو که ناراحت نمی شی؟
ولی من دوست دارم فقط با خودت باشم-
پس نیا-
نه نه میام-
خوبه-
چند دقیقه بعد روبه رویه پاساژ بودیم از دور برای یاسین دست تکون دادم به سمتم امد تیشرت خردلی با شلوار نباتی پوشیده بود اومد جلو ولی با دیدن مارتین اخم کرد بی توجه دستمو به سمتش دراز کردم دستمو فشورد اروم گفت
-این کیه؟
مثل خودش گفتم
اسمش مارتین جلوی این منو ارمینا صدا کن -
سری تکون داد و به سمت رامتین رفت دستشو به طرفش دراز کرد
سلام من یاسینم-
دستشو فشورد
-منم مارتینم از اشناییت خوشبختم تو نمی خوای غیرتی شی؟
-یعنی چیکار کنم؟
-مثلا با من دست به یقه شی یا با ارمینا دعوا کنی
یاسین لبخند زد
-نه ارمینا برای خودش خانمی اونم یکم ازادی می خواد
با این حرفش عمودی رفتم بالا وای وای چه روشن فکر <این روشن فکری نیست بی شیله پیله ای>ببند دهنتو تو پریدم وسط حرفشون
اگه افتخار می دید برم خرید-
با لبخند سر تکون دادن و دستای همو ول کردن زیر لب غر غر کنان گفتم
-واقعا که همه دوست پسر دارن ما هم دوست پسر داریم بقیه تا می بینند دوست دخترشون داره به یکی نگاه می کنه می زنند طرفو شل و پل می کنن دوست پسرای ما همچین دست هم دیگرو گرفتن که انگار عشخشونه
دیدم دارن با خنده نگام می کنند ایشی گفتم و به سمت پاژار رفتم
پسرا عین غلام حلقه به گوش دنبالم بودن بهمن که مرتب قربون صدقم می رفت یاسینم که کشک بادنجون باخره به سلیقه ی..اگه گفتین؟ اگه گفتین؟ مارتین ؟ نه یاسین؟ خوب نه اها وجدان وازممم نه ایول خودم نیاز به لباس خیلی مجلسی نبود یک لباس کوتاه سفید که روش یک تور کشیده شده بود

یک جفت کفش کرم پاشنه بلند گرفتم کیف دستی و نیم تاج فانتزی پوست پیازی داشتم برای اینکه بابا بهم گیر نده ساق پاهم گرفتم رفتم اتاق پرو و لباسو اندازه کردم پسرا رو صدا زدم مارتین با دیدنم گفت
وای دختر مثل پری های دریایی شدی -
لبخند زدمو به یاسین نگاه کردم که داشت عینهو ماست نگام می کرد مارتین دوباره ادامه داد
-سپید برای خانما رنگ قشنگی ولی بنظر به پای سوسنی نمی رسه تو نظرت چیه یاسین؟
یاسین هول گفت
هاها من نمی دونم اصلا به من چه؟-
بعد خرید لباس مارتینو تعارف کردم بیاد اونم با سر قبول کرد برای هر دوشون مجبور شدم لباس انتخاب کنم سعی کردم برای یاسین سنگ تموم بزارم یک کت تک کاهویی شلوار مشکی و پیراهن مشکی قبل از رفتن مارتین می خواست بم شماره بده که از اونجایی که می خواستم برم ترجیه دادم دوست نشیم

یک نیم ساعتی بعد رسیدم خونه خونه ما یک حیاط نصبتا بزرگ داشت که دو طرفش باغچه بود هال ستا قالی می خورد و ست مشکی و البالویی داشت که من همیشه با دلگیر بودنش اعتراض می کردم از هال چندتا پله می خورد به طبقه ی بالا البته میشه گفت حدود 10 متر بالا تر ستا اتاق داشت مال بابا و زنش شیما مشکی و سپید بود مال سها سپید و بنفش بعد اتاق من زیر راه پله اشپزخونه و حمام و سرویس بهداشتی بود اول می خواستم برم تو اتاقم ولی وقتی دیدم کسی خونه نیست مستقیم رفتم

Image result for ‫عکس نوشته روشنفکری‬‎