پست5 رمان در ارزوی مدل
-یاسین؟
-بله؟
-می گم بنظرت خوب نیست منم برم مدل شم؟
سکوت کرد برنگشتم سمتش تا قیافشو ببینم وقتی دیدم جوابی نمی ده بیخال ادامه صحبت شدم
یاسین
-ایول خوب شد
-اطفاقا خیلی هم خنوک شد
با این جمله ی فربد 16 ساله همه ولو شدیم شایان با حالت گریه گفت
-ول کن جون عزیزت حال نداریم
-ای بابا خوب اینطوری اگه بخوان به میز برسید باید از رو پیانو بپرید یا کل راهو دور بزنید
یک نگاهی کردیم راست می گفت
-واییییییی
دهنش وا شد یک چیزی بگه ولی سریع بست فکر کنم می خواست بگه زهرماررررر وایییی
-سلام خسته نباشید
پاشدیم زن استاد بود الینا خانم ناخداگاه هول شدم یک هس خواست بهم می داد برگشت سمت من با محبت نگام کرد تازه فهمیدم جواب سلام ندادم سریع سلام کردمو سرمو انداختم پایین لیوانای شربتو گذاشت بعد گوشه ی چادرشو درست کرد یک نگاه به دوربر کرد
-خوب مثل اینکه هنوز مونده
اهی کشیدیم همون موقه صدای سلام دیگه ای امد استاد با امیرعلی بودن بعد از حرفای معمولی قرار شد اولین تمرینو بکنیم بعد دکورو عوض کنیم اماده شدیم
-شایان تو گیتار بزن داروین صدا رو درست کن یاسین بخون
با چشمای گرد شده نگاش کردم
-من؟؟
-اره تو
-من من..
-تو چی؟
-نمی تونم
اخماش تو هم رفت
-یعنی چی نمی تونی؟
-نمی تونم بخدا نمی تونم
-تو داری با این حرفت به من توهین می کنی این همه تمرین کردین بتون یاد دادم غلط کردی که نمی تونی بخونی زود باش
با حالت گریه گفتم
-بخدا نمی تونم
اخماش بیشتر توهم رفت
-می دونی که تنبیه داره
سرمو انداختم پایین خوب چیکار کنم نمی تونستم پوفی کشید
-امیرعلی تو بخون
امیرعلی میکروفونو گرفت بسم ا.. گفت و شروع کرد
یواش گفتم دوست دارم
واسه اینه که نشنیدی
بلد نیستم که بد باشم
نگو اینو نفهمیدی
بذار باشم کنار تو کنار عطر این احساس
بذار حبس ابد باشم تو عشقی که برام رویاس
بذار با گریه این بارم بگم خیلی دوست دارم24
اگه بازم پشیمونی به روت اصلا نمیارم
دلم میگیره هر روزی که میبینم تو دلگیری
دارم میمیرم از وقتی سراغم رو نمیگیری
نگام رو از تو دزدیدم با این چشمای غم بارم
نمیخواستم بدونی که چقدر چشماتو دوست دارم
ولی با گریه این بارم میگم خیلی دوست دارم
اگه بازم پشیمونی به روت اصلا نمیارم
<عمق احساس مازیار فلاحی>
خیلی قشنگ می خوند اهنگ قشنگیم بود تو چشماش یک حس خواصت بود یعنی اونم عاشق شده بود؟برگشتم سمت استاد روش سمت من بود به محظ اینکه برگشتم سمتش روشو برگردوند اونا شروع کردن به تمرین دانیال خان امد سمت من سرمو انداختم پایین اولین باری که امده بودیم بهمون اخطار داده بود که قوانین خودشو داره هرکی هم قبول نکنه بهتر نیاد دوست نداره دلخوری پیش بیاد یا کسی بره شکایت کنه حالا شما فکر کنید اون که خودش پلیس بود چه تنبیهی می تونه در نظر بگیره
-من با تو چیکار کنم؟
وازم سرم پایین بودو چیزی نگفتم دست انداخت زیر چونم سرمو بلند کرد
-تا وقتی که حاظر نشی بخونی باید هر شب بیای اینجا رو اول خالی کنی زمینو تی بکشی بعد تک تک وسایلو دست مال کشی کنی دوباره بزاریشون سر جاش هر شب خودم میام بالای سرت وای بحالت از زیرش در ری فهمیدی؟
اروم گفتم
-بله
چونمو ول کرد
-خوبه
بعد رفت بیرون
سایه
-هیکلت که عالی قدتم بنظر من برای این کار حرف نداره
-از مدلای فرانسوی هم خوش هیکل تره انگار اصلا برای این کار ساختنش اوفففف چه قیافه ای هم داره
تابمو پوشیدم
-خوب من می تونم شرکت کنم؟
-اونطور بنظر میاد تا اینجا که ازت رازی بودن حالا باید با خود مسئولش صبحت کنی
سری تکون دادمو رفتیم سمت دفتری که گفت بودن در زدیم و وارد شدیم یک نفر سرش پایین بود
-بله
خانم دختری که می خواست مدل بشه رو اوردم
سرشو اورد بالا او لالا چه جیملی بود نگاهی به سر تیپم کرد
-خوب چیزیه اسمت چیه خانم
-سایه ابان هستم
چشماش گرد شد تازه فهمیدم ایرانی گفتم
-تو ایرانی؟؟
-ها مگه چیه؟
چند ثانیه نگام کرد بعد پوزخندی زد بدم امد مگه چیه؟
-مسلمونی؟
-اره خوب
سرشو به تاسف تکون داد خواستم دهن باز کنم یک چیزی بهش بگم ولی چیزی به ذهنم نرسید
-نه تو حق نداری وارد کار ما شی
اخمام رفت تو هم
-اااا چرا من من این کارو دوست دارم
اخماش رفت تو هم
-خیلی ها ### رو دوست دارن
-این با ### فرق می کنه
-برو بیرون خانم
-چرا خانم به این خوشگلی رو رد می کنی؟
برگشتم سعید بود با دیدن من لبخندی زد با تعجب گفتم
-تو اینجا چیکار می کنی؟
بعد چشمکی به من زد اون مرده گفت
-من سرمایه گذار این شو هم پس تو باید قبول کنی
زنه مشتشو به میز کوبید چرا اینطوری می کنه سعید بی توجه به ادا اطفار اون دستشو انداخت دور کمرم و به بیرون هدایتم کرد
-این خانمه چش بود
-ولش کن اخه می دونی خودش یک زمان بهترین بود الان که مدیر شده نمی زاره دخترای خوشگل وارد اینجا باشه
-تو اینجا چیکار می کنی چرا نگفتی سرمایه گزار شوی لباسی
با تعجب نگام کرد
-سایه واقعا یادت نیست
یکخورده فکر کردم
-نه
-همون روز تو ماشین داشتیم از دانشگاه بر می گشتیم
اها اون موقه ای که داشتم به یاسین فکر می کردم دوباره رفتم تو فکر یاسین که صدای سعید امد
یکجوری می گن خر چه داند قیمت نقل و نبات انگار شتر هر روز تو اینترنت داره می گرد قیمت سکه رو ببینه
برگشتم سمت با خنده گفتم
وقت رانندگی گوشی بازی نکن دیونه
یاسین
خدایی دیگه نفسم در نمی امد رو صندلی ولو شدم استادم رفت دست بردم میکروفونو کشیدم سمت خودم دستی روش کشیدم
-چرا نمی خونی؟
برگشتم سمت صدا زن استاد از جا پریدم
-س سلام
با لبخند مهربونی جوابمو داد و گفت
-جواب ندادی
-ها هان بب بخشید نفهمیدم سوالتونو
-چرا نمی خونی؟
سرمو انداختم پایین
-نمی تونم
-چرا؟
-نمی دونم
چند قدم جلو امد نزدیک بهم ایستاد اشاره کرد بشینم ببخشیدی گفتمو نشستم خودشم نشست پاشو رو پاش انداخت
-از خودت بگو
یک نگاه بهش انداختم بعد گفتم
-تو تهران زندگی می کنیم پدرم بهرام ابان کارخونه ی کوچیکی داره که با عمو شریکه مادر بزرگ پدر بزرگ پدری ندارم فقط مادری یک مادر بزرگ پیر دارم مامانم نگین بهترین مامان دنیاست مهربون اروم و محکم مثل اینکه قبلا پلیس بود ولی استفا داد و حالا خونه داره ابتین و اترین برادرای ناتنی بزرگمند و هردو تو شرکت بابام کار می کنند منم چون حمایتی از طرف پدرم نمی شم تو یک نونوایی کار می کنم
خاک تو سرت انقدر راحت کل زندگی تو شرح دادی براش
-چطور با این کار اشنا شدی
-داروین یکی از دوستای یکی از دوستام بود البته قبلی مثل اینکه اون اول این کارو پیدا می کنه بعد وقتی وضع روحی منو می بینه میارم اینجا
میاد یک چیزی دیگه بگه که از بالا صداش می زنند پا می شه منم پا می شم
-از هم صحبتی با من اذیت می شی؟
به خودم جرات دادم
-نه اصلا اطفاقا برای اولین بار البته دومین بار از صحبت کردن با یک غریبه اذیت نمی شم
-خوشحالم
بعد رفت سمت در ولی دوباره برگشت
-اگه دوست داشتی می تونیم فردا شبم باهم حرف بزنیم
رفتم گرفتم بخوابم ولی دلم نیومد گوشی مو در اوردم یک اس به سایه زدم
مشترک گرامي اين اس ام اس براي بيدار کردن شما در نيمه شب فرستاده شده است لطفا پس از خواندنش لبخند بزنيد و سعي کنيد دوباره بخوابيد !
دو دقیقه بعد جوابش امد
ساعت سه_چهار زنگ میزنی منو از خواب بیدار میکنی که چی؟!هان؟
خوبه منم ساعت سه و چهل دیقه صبح زنگ بزنم جوک بگم بعدش قطع کنم؟!...
عجب گرفتاری شدیما...حالا من یه شیطنتی میکنم،تو باس اینجوری جواب بدی؟!....خیلی بی گذشتی
خنده ای کردم و با ذوق چشمامو بستم
سایه
پیراهن لخت و اکلیلی کوتاه با استین سرب به رنگ زرشکی پوشیدم موهامو دم اسبی با کش مشکی کفشای پاشنه بلند و کیف کوچیک مشکی نگاهی به زیوالاتم انداختم دستبدند شرابی که یاسین برای پیروزیم تو مسابقه ی ماشین سواری تو دبیرستان برام گرفته بودو برداشتم به سرعت خاطرات اون روز از ذهنم گذاشت
چی شد؟-
با لحن غمگینی گفتم
اول شدم-
- گیج نگام کرد گفت
-تو چی اول شدی؟اصلا پیروزی چی؟
ایندفعه من گیج نگاش کردم
-خوبی یاسین؟ تو مسابقه دیگه
-مسابقه چیه؟
-یاسین؟؟؟
خندید با حرص گفتم
هو منو مسخره کردی واستا تا به حسابت برسم-
در رفت منم دنبالش بدون توجه تو پیاده رو می دویدیم از پشت بلوزشو کشیدم برگشت سمتم بخاطر نزدیکیمو تعادلمو از دست دادم افتاد رو زمین منو به صورت دو زانو رو شکمش نشستم+ها ها ها الان توقه داشتید روش دراز بکشم نخیر من از اونجور رمان نویسا نیستم +
با صدای داد مامان به خودم امدم
سایه سعید دو ساعت دم در-
ارایش غلیظ البالویی کردم و رفتم بیرون کسی تو هال نبود رفتم بیرون با دیدنش خشکم زد پیراهن جنس کاغذی کاکایویی با شلوار مخمل ستش استیناشو تا روی ارنج بالا زده بود و به ماشینش تکیه داده بود با دیدنم اول جا خورد ولی بعد به سمتم امد
خدای من سایه؟-
لبخند زدم
فوقلاده شدی عزیزم-
وازم چیزی نگفتم دستمو گرفت و روش بوسه زد اها این شد
-توهم عالی شدی
ریز خندید ای قوربون چال گونت رفتیم سمت ماشین درو برام باز کرد و سوار شدم انم نشست با تمام سرعت حرکت کرد همینطور با اهنگ زمزمه می کرد رسیدیم یک دیسکوی شیک دونفر امدن در برای من باز کردن پیاده شدم اونم دستمو گرفت وداخل رفتیم مثل پارتی بود عده ای وسط می رقصیدن دیوارهای مشکی کفپوش مسی با صندلی های و میزای چرخون نسکافه ای برقا خاموش بود و رو میز شمع های زیبایی پدید اومده بود دست تو دست سعید رفتیم سر یکی از میزا نشستیم برگشتم سمتش
سعید من می خوام برقصم-
لبخندی زد و دستمو گرفتو برد وسط دستشو دور کمرم حلقه کرد منم دستمو دور شونش اولین باری بود که جز یاسین با کسی تانگو می رقصیدم با عشوه تو بغلش حرکات مار پیچی می رفتم ولی اصلا داغ نشده بود یک لحظه نگام افتاد به یاسین اول فکر کردم خیالاتی شدم ولی بعد دیدم واقعی با دوستاش نشسته بود و داشت با بهت نگام می کرد با نگاه اون نگاه دوستاشم به سمتم برگشت هلن با لبخند و داروین دست تکون داد شایان پوزخند زد بی توجه نگامو گرفتم بعد اینکه حسابی حال کردیم رفتیم نشستیم رو صندلی ها امدم برم پیش پسرا که دیدم رفتن بزور می تونستم رو پاهام واستادم
سعید من خستم-
دستشو انداخت دور
بریم عزیزم
بعد اینکه رفتم تو خونه خودمو انداختم رو تخت چشمامو بستم و سعی کردنم به یاسین فکر کنم به لبخندش چشاش صداش صداش اخ صداش
یاسین
با ناراحتی تو جام غلط زدم از اینکه با اون پسر می رقصید ناراحت بودم ولی بیشتراز این ناراحتم که نمی تونم مثل اون باشم براش نمی تونم ببرمش رستورانای شیک باید فردا بهش ثابت کنم می تونم اونی باشم که می خواد صبح زودتر از همیشه بلند شدم گرون ترین شلوارمو که گذاشته بودم برای مهمونی پوشیدم شلوار مشکی با پیراهن مجلسی 27سورمه ای و کت تک مشکی پوشیدم تیپ مثل پسرای خوش لباس شده بود پسرام امد وحاظر شدن کسی بخاطر مدل لباسم سوالی نپرسید فقط شایان گفت
-داداش خبر مبری می ری دلبری؟
رسیدیم دانشگاه پسرا رفتن کلاسشون امد با همون پسره همه دختر و پسرا با حسرت نگاشون می کرد از جمله من دم کلاس پسره ازش خدافظی کرد و رفت سایه هم امد سمت من و لبخند زد لبخندش تمام دلخوریمو از بین برد باهاش دست دادم
سلام خوبی؟-
اره ممنون -

سلامی به گرمای افتاب