قسمت23 رمان من و تو زندگی ارامش بخشمون
آرام _ ارشام بشین انقدر اذیت نکن .
ارشام با کلمات نامفهوم گفت :
آرشام _ ما ما ....... من .. میبلی .... پال ؟(مامان منو میبری پارک ؟)
آرام _ هروقت بابا اومد بگو ببرت پارک باشه جینگولی ؟
ارشام _ بابا ..... نه تو من ببل.
همون موقع صدا در اومد و جونگ بایه جعبه بزرگ اومد تو .
ارشام باجیغ به سمت جونگ رفت و گفت :
ارشام _ با با ....بابا .
جونگ خم شد پسر دوسالمون رو از روی زمین بلند کرد و گفت
جونگ _ سلام جوجه کوچولو چطوری شما ؟ ماما نو که اذیت نکردی ؟
آرشام _ نه من ما ما اذت نکدم . ما ما منو اذت کد.
ملاقه تو دستمو گذاشتم روی کابینت و رو به ارشام گفتم :
آرام _ چشمم روشن حالا من تورو اذیت کردم ؟
جونگ ارشامو گذاشت زمین و در گوشش یه چیزی گفت آرشامم با سرعت نور رفت تو اتاقش .
جونگ سرشو بلند کرد و گفت :
جونگ _ سلام خانومم چطوری عشقولی ؟ باز چرا اعصاب معصاب نداری شما ؟
پیشبند رو از دور کمرم باز کردم و رفتم تو حال و دستمو حلقه کردم دور گردن جونگ و گفتم :
آرام _ اولا سلام دومم انقدر لوس بازی درنیار خوشم نمیاد سومم تو پسرتو بگیر که منم اعصاب داشت باشم .
خندید و گفت :
جونگ _ بانو انقدر حرص نخور ضعف اعصاب میگیری ااونوقت منم میرم زن میگیرم .
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :
آرام _ از من بهتر مگه تو قبرستون پیدا کنی ولی راستشو بگو کسی رو زیر داری بگو من برات میرم خواستگاری .
جونگ به سمت اتاقمون میرفت گفت :
باشه عزیزم ادرس بگیرم بهت میدم .
ایشششششششش گفتم و به سمت صندلی اشپزخونه رفتم .
توی این سه سال ما خونمون و عوض کردیم و یه خونه 6 خوابه دوبلکس گرفتیم . یه اتاق مال آرشام بود و یه اتاق کار جونگ و من و یه کتاب خونه و بقیه هم اتاق مهمون . آرشام پسر دوساله ما بود که تو خونه خراب کنی حریف نداشت البته چون دوسالشه این چیزا طبیعیه . من رابته ام هنوز با دوستای اقای یون ( جیهو ) خوب بود ولی خب خودشو ترانه و دخترشون (تانیا ) به فرانسه رفته بودن و ازشون خبری نبود جونگ و جون پیو توی یه شرکت باهم شریک بدن و باهم کار میکردن جون پیو با جیکی نامزد بودن و بقیه بچه ها هنوز مجرد بودن امشب قرار بود همه به خاطر تولد آرشام بیان خونه ما راستی اون جعبه بزرگ که دست جونگ بود کو یعنی ارشام ندیده بودش ؟ ارشام همون موقع انگار موشو اتیش زده باشم پشت سرم ظاعر شد .
آرام _ هیییییییییییییی !!! آرشام هزار بار گفتم عزیزم هروقت میای تو اشپزخونه یه ندایی بده .
آرشام _ ما ........... ما میخا کپش پاسنه بل بپوس؟
آرام _ نه ولش کن اصلا .
سلامی به گرمای افتاب